زهرای بابا سلام
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.
نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.
عاشقت
"بابادی"
درباره این سایت