زهرای بابا سلام
پارسال همین روزها، عید 97 بود که با ما بودی و خوش بودیم. همین روزها بود که با دختر عمو و پسرعموها عید داشتیم. بیرون می رفتیم و می گشتیم و تو شادتر از همیشه بودی. شاید خدا می خواست آخرین روزهای عمرت جبران روزهای گذشته کنم و بتوانی از طبیعت بهاری بهره ببری. این فیلم ها هم لحظاتی کوتاه از شادی توست
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟
نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!
مدرسه ها وا شده
همهمه برپا شده.
زهرای بابا سلام
یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی. هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود.
=================================================
پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا.
آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد.
زهرای بابا سلام
باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم. بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش
بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم:
سلام علیکم بما صبرتم
حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.
دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.
6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود
سلام قولا من رب رحیم
و چه سلام پر رمز و رازی
بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود . یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.
غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.
باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!
دوستدار همیشگی ات
"بابادی"
6-7
زهرای بابا سلام
یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.
فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"
خواستم بروم بگویم بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟
خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"
اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.
بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!
"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که دل عبرت پذیری داشته باشند.
امروز در کانال اداری اقوامشان اعلامیه خاکسپاری و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه
"همسر خانم. پدر آقای مهندس و آقای دکتر . و خانم دکتر. و پدر همسر دکتر. و دکتر. و دکتر."
اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟
این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و. نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!
بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و.دلم تو را می خواهد. هر چه هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!
دلتنگت
بابادی
زهرای بابا سلام
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.
نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.
عاشقت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
فکر کنم 3 روزه بودی و برای تست زردی یا غربالگری بعد از تولد لازم بود ازت خونگیری بشود. بیمارستان نزدیک ما به چه دلیل نمی توانست این کار را بکند.یادم نیست ولی گرمای شهریور مجبور شدیم از همانجا تاکسی تلفنی بگیریم و برویم بیمارستان دیگری که در محدوده طرح ترافیک بود چون می دانستم کارشان خوب است. تاکسی عزیز در آن گرما و می دید ما نوزاد داریم به بهانه خرابی کولرش شیشه را پایین کشیده بود و من هی نگران برمی گشتم نگاهت می کردم که ببینم علامتی از گرمازدگی نشان ندهی. به مقصد رسیدیم و آنجا یک خانم پرستار واقعا مهربان و حرفه ای در آرامش آن چنان ازت خون و نمونه گرفت که حتی از خواب هم بیدار نشدی. بعد از ساعتی انتظار و گرفتن نتیجه خواستیم به خانه برگردیم. یک تاکسی زرد کرایه کردیم دربست تا خانه. گفتم کولر روشن کن گرم است.نزدیک 10 کیلومتر را نمی توانستم شاهد تفتیدنت در ماشین باشم. گفت پول کولر جداست! 3-4 سال پیش 15-16 تومان کرایه گرفت که الانش اسنپ بگیری شاید ارزانتر هم بشود و 6-7 تومان هم بابت کولر! اگر هر صد کیلومتر یک لیتر مصرف بنزین کولر بیشتر بشود یعنی باید در این فاصله به اندازه یک دهم قیمت یک لیتر یعنی 100 تک تومانی بیشتر می گرفت!البته اگر قانونا این حق را می داشت. به خاطر تو سکوت کردم و شرطش را قبول کردم.
آقای راننده دل پری از اوضاع داشت. این که دو دختر و پسرش صبح زود پا می شده اند و هر روز می رفته اند یکی از دانشگاه های آزاد اطراف تهران و درس خوانده اند و حالا بیکارند. این که چقدر اوضاع بد شده است و کاری نیست و بعد این همه زحمت بچه هایش بیکارند.
برایش از رحم مردم به همدیگر گفتم و این که نتیجه اعمال ما بروزش به شکلهای مختلف است.اما انگار یا نفهمید یا نمی خواست بفهمد وقتی به یک نوزاد 3 روزه رحم نمی کند و در گرمای شدید از پدرش باج خواهی می کند نتیجه اش بی رحمی و بی تفاوتی مردم در جاهای دیگر به خودش و فرزندانش می شود.
بعد رسیدنمان او را تا همین امروز به فراموشی سپردم اما اتفاقات این روزها باعث شد به یادم بیاید.نمی دانم چرا مردم همیشه خودشان را فقط محق می دانند و یادشان می روند در این دنیا همه چیز متقابل است. واقعا قانون عمل و عکس العملی است حتی اگر پاسخ عمل را همان لحظه دریافت نکنیم. شاید اگر این راننده واقعا منصف می بود جای دیگری فرد با وجدانی با فرزندانش با انصاف رفتار می کرد البته اگر آن طور که خودش مدعی بود شایسته باشند.
شاید هم خودم جایی بی انصافی کرده بودم که کسی این طور بی انصافی می کرد یا حرف و حدیثی گفته بودم و باعث ناراحتی بی دلیل کسی شده بودم.شاید هم نه. رفتار آن پرستار در آن روز شاید پاسخ مثبتی بود که از یک جایی که نمی دانستم دریافت کردم. راستی تا یادم نرفته است دلم می خواهد از صمیم قلب از پرستارهای بخش NICU که در دوران نوزادی تو و دادا با رفتار حرفه ای و محبت آمیز نگرانی های ما را از سلامت شما رفع می کردند تشکر کنم. آن دو بیمارستانی که ما مراجعه می کردیم واقعا پرستارهای بخش نوزادانشان بی نظیر بودند در مقام مقایسه با دیگر همکارانشان مثلا در همان بیمارستان در بخش کودکان که مانده ام آن زن آیا مسلمانی به کنار آیا اصلا انسان بود که "دادا"ی مریض را دربغل من با نامه بستری دید ولی حاضر نشد او را پذیرش کند و با وقاحت تمام گفت:وظیفه من نیست از بچه ات مراقبت کنم.همراه مرد هم در بخش کودکان ممنوع است! بگذریم که اعصابم به هم می ریزد.
هر چه هست این دنیای حقیر با همه خوب و بدش می گذرد ولی فقط رفتار(کردار) ما می ماند برای روزی که باید پاسخگویش باشیم. بی چاره مردمانی که هم این دنیا و هم خودشان را زیادی جدی می گیرند.
قربانت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
یکی از همون روزهای خیلی سخت اوایل رفتنت از لحظه بیدار شدن حالم بد بود تا یک شب. گفتم خدایا حالا که نمی تونم با زهرا حرف بزنم بگذار با قرانت باهام حرف بزنه. قرآن باز کردم اول و بالای صفحه آیه 87 سوره اسرا آمد
مگر رحمت و لطف پروردگار (از تو مدد کند) که فضل (و رحمت) او بر تو بزرگ و بسیار است. إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا ٨٧
به صفحه قبلش برگشتم آیه قبلی این بود
و اگر ما بخواهیم آنچه را که به وحی بر تو آوردیم (از قرآن و علم و آیین) همه را باز میبریم و آنگاه تو بر (قهر) ما هیچ کارساز و مددکاری در این باره نخواهی یافت. وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَکَ بِهِ عَلَیْنَا وَکِیلًا ٨٦
نفهمیدم این اتفاق از زبان خودت رحمت بوده برام یا خود تو رحمتی برام بودی که هنوز هم هستی چون آیه قبلی به پیامبر هشدار میده که اگه بخوام وحی و پیامبریتو نابود کنم کسی نیست که کمکت کنه و این که نشده به خاطر رحمت خداست. برای همین نفهمیدم کدوم طرف این قضیه رحمت خداست.
یک بار بعد از مدتی داشتم به رفتن از تهران و محیط کار فعلی فکر می کردم.به عبارتی به مهاجرت به شهر و دیاری متفاوت فکر می کردم تا شاید تغییر شرایط آراممان کند.با قرآن گوشی استخاره ای زدم باز هم همین آیه آمد
إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا
و باز هم نفهمیدم منظور این آیه را!
برای سومین بار ،یکی از همکاران پیشنهاد کرد بروم حرم حضرت معصومه شاید آرام بشوم.خودش می گفت: "دامادم که شهید مدافع حرم شد تا مدتها حالم بد بود. رفتم حرم حضرت معصومه بیرون که آمدم انگار همه غصه هایم از بین رفته باشد سبک سبک برگشتم".
با وجود گرمای شدید تیر یا مردادماه قم با قطار ماما و دادا را آوردم قم. راستش را بخواهی چند روز قبل چهلمت رفتیم مشهد شاید "ماما" کمی آرام شود. حرم که رفتم یک پارچه آتش شدم.گر گرفتم و توی دلم خیلی تندیها با امام رضا کردم.اصلا آرام نشدم. بیرون آمدم و پشیمان شدم از آمدنم. اما حرم حضرت معصومه واقعا آرامم کرد. آن روز واقعا حرم خلوت بود و محیطش دلنشین بود.برخلاف مشهد مجبور نبودیم کلی پیاده روی و به نوعی مسافرت درون حرمی بکنیم تا به ضریح برسیم. علاوه بر زیارت به بیشتر مدفونین برجسته حرم سر زدم و شرح حالشان را خواندم از جمله "العبد"!
بعد ناهار با این که آتش از آسمان می بارید تاکسی گرفتیم رفتیم جمکران. آنجا هوایش صورت را برشته می کرد. وضو گرفتیم و ماما و دادا رفتند بخش نه و من هم رفتم همان مسجد اصلی و قدیمی. مردم مشغول ذکر و عبادات خودشان بودند. چند رکعت نمازی خواندم و بعد مدتی خسته و کسل شدم خواستم بیایم بیرون که گفتم حالا که تا اینجا آمده ام چند آیه ای هم بخوانم.قرانی برداشتم و نشستم. خواستم قرآن را باز کنم البته بدون این که قصد سوره خواصی کنم لایش را باز کردم که انگار از دستم در رفته باشد یا کسی زیر دستم زده باشد قران از دستم در رفت و بسته شد. دوباره قران را باز کردم و باز "الا رحمه. آمد!
بابا جان سه بار این آیه در سه وضعیت و روز مختلف و با سه قران متفاوت در ساده ترین و البته بی پیرایه ترین حالات روحیم برایم آمده است ولی نه خودم منظورش را فهمیدم و نه کسی. شاید آنها که برایشان گفتم فهمیدند ولی چیزی می دانستند که نگفتند.شاید هم ادای فهمیدن را درآوردند.یکیشان فقط سرش را پایین انداخت و گفت ان شا الله رحمت را خواهید دید یا دریافت خواهید کرد. چندتایی هم حرفهایی زدند ولی به نظرم هیچ کدام نتوانستند مفهوم این آیه و تکرارش را برایم بگویند.
باباجان وقتی از خدا می خواهم با زبان قرانش با من حرف بزنی چرا این قدر رمزآلود؟ یا نکند مشکل از من است که پشت هر چیزی دنبال رمزی می گردم و تو خیلی ساده گفته ای که خودت رحمت خدا بودی و رفتنت هم رحمتی از سوی خدا بود.
نمی دانم.کاش کسی بود که بی پرده اصل ماجرا را می توانست بگوید.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!
مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.
امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود که حافظ کشف سر می کرد و برداشتهای خودمان را با هر غزل تطبیق می دادیم و مجلس می چرخید. مامان بزرگ از من خواست نیت کنم و فالی بگیرم. شاید می خواست فضا برای من و "ماما" عوض شود. بی هیچ نیت خاصی و البته با یاد تو حمد و فاتحه ای خواندم و از شوهر خاله خواستم کتاب را باز کند. تا شوهر خاله اولین بیت را خواند ناگاه لبخندها روی لبها خشکید و فضای سنگینی در محیط حاکم شد. چشمانم با یاد تو دریای اشک شد و تلاشم برای خنده مصنوعی باعث شد لب و دهانم حالت شکلک به خودش بگیرد. دائم اشکهایم را دور چشمانم می چرخاندم تا کسی حلقه زدن اشک را نبیند. سینه ام مثل قلب می تپید و سعی داشتم گریه بی صدایم را در درونم خفه کنم. قلبم فشرده شده بود ولی چاره ای نداشتم. "ماما" سرش را پایین انداخته بود و بی صدا گریه می کرد.خاله ای که که این همه شیطنت می کرد لام تا کام حرف نمی زد. همه غافلگیر شده بودیم. حتی بچه ها هم از شدت سکوت بزرگترها سکوت کرده بودند.
حافظ حال دل ما را این طور بیان کرده بود:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
شوهر خاله نتوانست تا آخر غزل را بخواند .بغض کرده بود و چشمانش پر اشک شده بود. مامان بزرگ که انتظارش را نداشت مبهوت مانده بود. انتظار داشت فالی فرحبخش برای من و "ماما" بیاید تا دستاویزی باشد برای تشویق دخترش به شاد بودن!
شرح فال که تقریبا بی ربط بود و مزه پرانی های گاه و بیگاه بالاخره جو را تغییر داد و برگشتیم به مسیر قبلی اما قلبم بود که از شدت یاد تو فشرده می شد. بعد مجلس صحبتهایم با شوهر خاله از آنچه این روزها به دنبالشم باعث شد اندکی بهبود بیابم اما باعث نشد تا الان که ساعت از 3 و نیم گذشته است اشک غمت از نوک دماغم به پایین نچکد.
آخر دخترکم این چه بازیست که با ما شروع کرده ای؟پیش از رفتنت در وادی دیگری بودیم و الان .به نظرم خوب دیاری است اینی که الان در آن می چرخیم. چه خوب است از روزمرگی عموم مردم این روزها خارج شده ایم و به سمت وادی حیرانی حرکت می کنیم.باشد که روزی در وادی یقین تو را ملاقات کنیم. همیشه به"ماما" می گفتم :زهرا بزرگ شود مدیر خوبی می شود و الان می بینم تو و صد البته با یاری خدا ما را مدیریت می کنی و می کشانی به آنجایی که باید باشیم.کجایش را دقیقا نمی دانم اما می دانم که می دانی چون الان احاطه بر علومی داری که من خاک نشین حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.الان تو زهرا کوچولوی نازگل بابا نیستی که حتی نمی توانست حرف بزند. الان خانمی شده ای که معرفتی پیدا کرده ای که بزرگان این جهان هم ندارندش!
عزیزکم حالا که این قدر دلمان را خوب می لرزانی اندکی واسطه شو تا خدایمان بگذارد اندکی تو را ببینیم ولو در خواب
دوستدار بی قرارت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند
دلتنگت
"بابادی"
زهرا جان سلام
دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار هیچ چیز برایمان لذت بخش نیست همه اش ماما می گوید اگر زهرا بود این طور می شد و آن طور!
این باعث شد به فکر بروم.اگر می دانستم قرار است خدا دختری این قدر شیرین به من بدهد و بعد او را این قدر سخت و سریع از من بگیرد آیا ازدواج می کردم؟ به خودم نه گفتم. بعید بود زندگی مشترکی را آغاز کنم که در همان اوایلش داغ جگر گوشه ام را بچشم و چشیدم. ترجیح می دادم تا ابد مجرد و تنها بمانم اما این طور داغی نبینم. در همین افکار یاد حضرت زهرا مادر اصلی همه مان افتادم.چطور کودکی را بزرگ می کرد که می دانست خدا برایش چه خواسته است و چگونه قرار است این کودک عزیزش در آینده به شهادت برسد. چه دلی می خواهد و چه ایمانی!
بابا جان گاهی قاطی می کنم همه چیز را.آخر چرا؟خیلی ها با فرزندان از دست رفته شان هنوز رابطه دارند به خوابشان می آید و با زبان شیوا با آنها صحبت می کند و خیلی مسایل را حتی توضیح می دهد اما تو از وقتی رفته ای انگار نه انگار اینجا کسانی داشتی دلبسته ات. رفتی که رفتی. گاه گاهگاهی که به خواب ماما هم می آیی فقط گویی آمده ای شیر بخوری و بروی یا پشت چشمی ناز کنی و دلبری کنی و باز ناپدید بشوی. من که انگار نه انگار برایت وجود دارم. وقتی که بودی دختر بابا بودی و الان نه! چه می شود به خوابم بیایی و حتی در همان حالت خواب و بیداری که با عمو حرف زدی بیایی و با من هم کلامی بگویی؟ زن دایی شنیده بود که می گویند: به دختر خواهر شوهرش اعتقاد دارند که اسباب رفع حاجت می شوی بابا جان چرا برای خود ما وسیله نمی شوی؟
با چندتایی که می گویند چیزهایی می بینند یا می دانند هم تماس گرفتم اما یا خودشان را به کوچه چپ زدند یا گفتند اصلا ضرورتی ندارد دنبال این حرفها باشی. آخر چرا؟مگر چه رازی در این قضیه رفتنت هست که انگار دهان همه را بسته اند؟ یا آنها اصلا هیچ نمی دانند یا قضایایی هست و باید سر به مهر بماند!
بابا جان اگر خودت نمی آیی دست کم از بابا آقا بخواه بیاید و چیزی بگوید که آرام شوم.
این همه سال زندگی کردم حتی وقتی واقعا غمگین بودم کسی اشکم را ندید اما تو من را در هم شکستی. الان "اشکم سر مشکم است". با هر حرفی و یادی چشمهایم نمناک می شود.
نمی دانم شاید آمدی که ماموریتی را انجام بدهی و بروی و من هنوز نفهمیده ام. دست کم نشانه ای بده
دلتنگت
بابادی
زهرای بابا سلام
یک ماه دیگر هم گذشت. عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).
خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم
فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!
عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد
تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟
درباره این سایت